۱۰/۱۶/۱۳۹۱

رو سر بنه به بالين ...

گفتم ميانه شعر نو و كلاسيك . دودي است قليل از خاكستر شب سوختن ها ...
براي دوستي كه مي خواست رسانه اي نشود
------------------------------------------------------------------

ويرانه ها رها كن
ويرانگي تو بر گير

ديوانگي رها كن
بيگانگي تو پيش گير

رو بر رخ نگارت
هر دم نظر كن اي جان

رها كن اندوه شهر
درياب خانقاهي

اين دود و دم جفا كرد
ليكن تو اش رها كن

اين روزگار مستي است
ليكن تو اش نوا كن

آهت جگر بسوزد
دادت نوا ندارد

همچون شتر كه مردست
فرزند خود به صحرا

ناله ي نفير و آهت
جز بادها نخوانند

اين جان گريزي آخر
جز در فنا نيابد

گفتي كمي تو صبري
يا اندكي مروت

شايد كه سبز گردد
درياي مبتلايي

خود را رها كن اي يار
در بوسه ي نگارت

بين نازها كرشمه
اين روزگار يارت

در سرزمين ديگر
ياري نباشد آخر

يار اندرين زمانه
ديار باشد آخر

بر آشناي ياران
بر حصر روزگاران

ديگر جفا كشيدن
مسلك شدست اي جان

رو فكر خود خلا كن
از درد و رنج و طاقت

بين تو جواني خويش
درياب عاشقي را

خوابم توهم آلود
در آخرش تو گفتي

جانا نصيحتي هست
برگير عاشقي را

عاشق ندارد آخر
اين عاشقي به دار است

بين تو مسير رحمت
اين آخر تو كارست

گفتي تو اي نگارا
حالا شنو  ز مولا

خلخال كنده بودند
زن را ربوده بودند

مولا ز منبر خود
فرياد زد خدايا !

ويرانه كن تو اين شهر
آباده كن دلي را

هر دم نفس زند زجر !
در دم دهد دو جاني !

اينست راه امروز
فرياد و جان سپردن

"رو سر بنه به بالين
تنها مرا رها كن

ترك من خراب
شبگرد مبتلا كن "

ديريست جان سپردم
در درد آن شهيدان

آن همسرش كبود است
آن ديگري چه نالان

شوهر برفته بر باد
يادش بمانده در دل

آن ديگري  هزاران
كوچه و هر خيابان

عكسي نشانه اي نام
از همسرش بديده

حالا نشسته تنها
او در شب عياران

قلندري نباشد
جرات كند دفاعي !

آري چه حصر سختي
يك دخترش بريده است

يك ديگري مريض است
يك ديگري غمين است

جان پدر گرفتند
نعش پدر ببردند

من اين همه سياهي
در زير آن عمامه

طاقت نخواهم آورد
يا نعش من يا ناله

به قول پير دگر
من دار خويش دارم

بر گردنم نهادم
چل سال مرگ خويشم

من دار خويش خواهم
بهتر ز طوق قدرت

در موقع جواني
جان را چه ارزشي هست ؟

جاني كه رفت بر باد
در دود نفت و دزدي ؟

"از من گريز تا تو
هم در بلا نيفتي

بگزين ره سلامت
ترك ره بلا كن"

آري كه اين زمانه
فسون است و فسانه

نه يار را جلايي
مستور را نشاني

از هر طرف كه رفتيم
بر وحشتي بيفزود

اي كوكب هدايت
كو مهدي زمانه ؟

يا نور گفتن اي جان
صد بار در بيابان

ارزش ندارد آخر
جز آه با فقيران

معر است يا كه شعر است
حرف است يا نصيحت

دردي دوا ندارد
كو درد هم ندارد

ترساي شهر گشتي
در عاقبت نديدي

آن بچه فقيري
كو نان دگر ندارد

ترساييت بيفزود
آتش به بارگاهت

گر جان تو داري اي جان
در پيش او فدا كن

"در خواب دوش پيري
در كوي عشق ديدم

با دست اشارتم كرد
كه عزم سوي ما كن "

يا نور المستوحشين في الظلم




















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر