۷/۲۹/۱۳۹۲

ديوانه اي آمد و رفت . . .

ديروز استادي سخن مي گفت . استاد ما جواني است كه بر پيري خود از صورتش خجل شدم . عمري بر من گذشت و چه بيهوده گذشت . آيا فرصت باقي مانده را باهوده خواهم بود ؟

استاد هر سخنش معنايي و هر معنايش دريايي بود. جمله اي گفت كه از ديروز مرا ويرانه كرد و ويرانه هايم را آباد ساخت .
خلاصه اي بود از همه عرفان و فلسفه و كارآفريني و تجارت و دنيا و آخرت و شرع و اخلاق . باشد كه رستگار شويم :

عده اي درباره ي رودخانه بزرگي سخن مي گفتند . ديوانه اي آمد و رفت . . . 

به راستي نعره هاي مستانه اگر سر دهيم ، گزافه نيست !‌ اي كاش انديشه كنيم . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر